... اینک شب- شبی نارسیده-حریر کبودي بود بر تن لهیده ي دشت و جز تیغه اي خونآلود از خورشید پیدا نبود و آن تک ستاره ي شامگاهان به عبث طلایه دار شبی پر ستاره بود... نرمه بادي که می وزید، کاروان را به جنبش درآورده بود. اکنون اسبها قبراق تر و سرحال تر به نظر می رسیدند. چه با صداهایشان که شیهه در شیهه هم انداخته بودند و چه با حرکاتشان که دم می جنباندند و یال می افشاندند و گردن به گردن هم می ساییدند. و شتري که به طرف خورشید در حال افول عُر می کشید، پیروزي شب را بر روز جار میزد؛ زیرا که حیات در دشت، با شب مأنوس تر است و روز جهنمی، ودیعه اي جز احتضار و مرگ با خود ندارد. کاروان تن به این نرمه باد سپرده بود در آن دیولاخ بادیه، که شب در کار رسیدن بود و نسیم در حال وزیدن. ...