نقل شده است : مردي در مدینه بود که همیشه از او بوي خوش به مشام می رسید . روزي شخصی علتش را از او پرسید . گفت : اي مرد ! داستان من از اسرار است و باید این سرّ ، بین من و خداي متعال باقی بماند . آن شخص او را قسم داد و گفت : دست از تو بر نمی دارم تا آن را بیان کنی . گفت : در اول جوانی ، بسیار زیبا بودم و شغلم پارچه فروشی بود . روزي زنی و کنیزي درِ دکان من آمدند و مقداري پارچه خریدند ؛ وقتی قیمت آن ها را حساب کردم ، برخاستند و گفتند : اي جوان ! این پارچه ها را تا منزل ما بیاور تا قیمت آن ها را تو بدهیم . من هم برخاستم و با ایشان به راه افتادم . وقتی رسیدیم ، ایشان داخل شدند و من مدتی بیرون ماندم . بعد از ساعتی ، مرا به داخل خانه دعوت ...