شفا یافته: آندره (رضا) سیمونیان اهل ازبکستان، مقیم همدان نوع بیماري: لال
آندره آندره! شنید که کسی او را به نام صدا می کند. صدایی که از جنس خاك نبود آبی بود، آسمانی بود، آندره از خواب بیدار شد. نگاهش بی تاب و هراسان به هر سو دوید، اما همه در خواب بودند. جز خادم پیري که کمی آن سوتر ایستاده بود و خیره نگاهش می کرد. پیرمرد که متوجه حالات آندره شده بود به سویش آمد و با لبخندي مهربان روبه روي او ایستاد: چی شده پسرم؟ آندره سکوت کرد، اما دلش هواي فریاد داشت؛ هواي گریه. دوست داشت خودش را در آغوش پیرمرد بیاندازد و گریه کند، از ته دل فریاد برآورد، شیون کند. بغض بد جوري گلویش را گرفته بود، دلش می خواست آن را بترکاند و عقده هایش را خالی کند. پیرمرد روبه روي او نشست. دستی به شانه اش زد و دوباره پرسید: چیزي شده؟ آندره وامانده از خواب، خود را در آغوش پیرمرد انداخت، دیگر طاقت نیاورد. هاي هاي گریه کرد، پیر مرد دستی به پشت آندره زد و گفت: گریه نکن فرزندم، فریاد بزن، گریه عقده ها رو خالی می کند، درد رو تسکین میده، گریه کن...