ابومحمّد هشام بن الحكم مولى كنده كـه از اعـاظـم ائمـه كـلام واز ازكـياى اعلام است وهميشه به افكار صادقه وانظار صائبه تـهـذيـب مـطـالب كـلامـيه وترويج مذهب اماميه مى نمود، مولدش كوفه ومنشاءش به واسط وتـجـارتـش بـه بغداد بوده ودر آخر عمر نيز منتقل به بغداد شد، وروايت كرده از حضرت صـادق ومـوسـى عليهما السلام وثقه است ومدايح عظيمه از اين دوامام براى اوروايت شده . ومردى حاضر جواب ودر علم كلام بسيار حاذق وماهر بوده ( وَ كانَ مِمَّنْ فَتَقَ الْكَلامِ فى الاِمامَةِ وَ هَذَّبَ الْمَذْهَب بِالنَّظَرِ ) ودر سنه صد وهفتاد ونه در كوفه وفات كرد واين در ايـام رشـيـد بوده وحضرت رضا عليه السلام بر اوترحم فرموده وابوهاشم جعفرى خدمت حـضـرت جـواد عـليـه السلام عرضه مى كند كه چه مى فرماييد در هشام بن حكم ؟ فرمود: رحمت كند خدا اورا ( ما كانَ اَذَبَّهُ عَنْ هذِهِ النّاحِيَةِ ) ؛ چه بسيار اهتمام مى نمود در دفع شبهات مخالفين از اين ناحيه ، يعنى از فرقه ناجيه .
شـيـخ طـوسـى رحـمـه اللّه فـرموده كه هشام بن حكم از خواص سيد ما ومولاى ما امام موسى عليه السلام است ودر اصول دين وغيره مباحثه بسيار با مخالفين كرده . علامه فرموده كه رواياتى در مدح اووارد شده وبخلاف آن نيز احاديثى وارد شده كه ما در ( كـتـاب كـبـيـر ) خود ذكر كرديم واز آن جواب داديم واين مرد نزد من عظيم الشاءن وبلند منزلت است ، انتهى .
هـشـام كـتـبى تصنيف كرده در توحيد ودر امامت ودر رد برزنادقه وطبيعى مذهبان و معتزله واز كتب اواست ( كتاب شيخ وغلام ) و( كتاب ثمانية ابواب ) و( كتاب الردّ على ارسـطـاليس ) ، شيخ كشى رحمه اللّه روايت كرده از عمير بن يزيد كـه گـفت : پسر برادرم هشام اول بر مذهب جهميه بود وخبيث بود واز من خواهش كرد كه اورا از خـدمـت حضرت صادق عليه السلام ببرم تا با آن حضرت مباحثه كند، گفتم : من اين كار نـمى كنم مگر بعد از آنكه اذن حاصل كنم ، خدمت آن حضرت رسيدم براى هشام اذن طلبيدم ، حـضـرت اذن داد، چـون چـنـد قـدمـى بـرداشـتم كه بيرون آيم يادم آمد پستى وخباثت هشام ، بـرگـشـتـم خـدمت آن حضرت وگفتم كه اوردائت وخباثت دارد. فرمود: بر من خوف دارى ؟ من خـجـالت كـشـيـدم از قـول خـود ودانـسـتـم كـه لغـزشـى كـرده ام پـس بـا حال خجالت بيرون آمدم وهشام را اعلام كردم ، هشام خدمت آن حضرت شرفياب شد، چون خدمت آن جـنـاب نـشـسـت ، آن حـضـرت سـؤ الى از اوفـرمـود كـه هشام حيران بماند ومهلت خواست حـضـرت اورا مـهـلت داد، هـشـام چـنـد روز در اضـطـراب ودر صـدد تـحـصـيـل جواب بود آخرالا مر جوابى نيافت ، پس خدمت آن حضرت رسيد آن جناب اورا خبر داد، ديـگـربـاره آن جـنـاب مـسـايـل ديـگـر از اوپـرسـيـد كـه در آن بـود فـسـاد اصل مذهب هشام ، هشام بيرون آمد مغموم وحيرت زده وچند روز مبهوت و حيران بود تا آنكه به مـن گـفـت كـه دفـعـه سـوم بـراى من اذن بگير كه خدمت آن حضرت برسم ، حضرت اذن داد وموضعى را در حيره براى ملاقات اوتعيين كرد، هشام در آن موضع رفت ووقتى كه حضرت صـادق عـليـه السـلام تـشريف آورد چنان هيبت و احتشام از آن حضرت برد كه نتوانست تكلم كـنـد وابـدا زبـانـش قـوت تـكـلم نـداشـت ، حـضـرت هرچه ايستاد هشام چيزى نگفت لاجرم آن حـضـرت تـشـريـف برد، هشام گفت : يقين كردم آن هيبتى كه از آن حضرت به من رسيد نبود مـگـر از جانب خدا واز عظمت منزلت آن حضرت نزد خداوند، لاجرم ترك مذهب خود نمود ومتدين شـد بـه ديـن حـق ، وپـيوسته خدمت آن حضرت مى رسيد تا بر تمامى اصحاب آن حضرت تفوق گرفت .
شـيـخ مـفـيـد فـرمـوده كـه هشام بن حكم از اكبر اصحاب حضرت صادق عليه السلام است ، وفـقـيـه بـوده وروايت كرده حديث بسيار ودرك كرده صحبت حضرت صادق عليه السلام را وبـعـد از آن حـضـرت ، حـضرت امام موسى عليه السلام را ومكنى به ابومحمّد وابوالحكم اسـت ومـولى بـنـى شـيـبـان بوده ودر كوفه اقامت داشته ورسيد مرتبه وبلندى مقامش نزد حـضـرت صـادق عـليـه السلام به حدى كه در منى خدمت آن حضرت رسيد ودر آن وقت جوان نـوخـطـى بود ودر مجلس آن حضرت شيوخ شيعه بودند مانند حمران بن اعين وقيس ويونس بـن يـعـقـوب وابـوجـعـفـر مـؤ مـن طاق وغير ايشان ، پس حضرت اورا بالابرد ونشانيد اورا بالادست جميع ايشان وحال آنكه هر كه در آن مجلس بود سنش از هشام بيشتر بود. پس چون حضرت ديد كه اينكار يعنى تقديم هشام بر همگى بزرگ آمد به ايشان فرمود:
( هـذا نـاصـِرُنـا بـِقـَلْبـِهِ وَ لِسـانـِهِ وَ يـَدِهِ ) ؛ ايـن نـاصـر مـا اسـت بـه دل وزبـان ودسـت خـود. پـس سـؤ ال كـرد هـشـام از آن حـضـرت از اسـمـاء اللّه عـز وجـل واشـتـقاقشان ، حضرت اورا جواب داد وفرمود به اوكه آيا فهميدى اى هشام فهمى كه دفـع كنى به آن دشمنان ملحدان ما را؟ هشام گفت : بلى ! حضرت فرمود: ( نَفَعَكَ اللّهُ عـَزَّ وَ جـَلَّ بـِهِ وَ ثـَبَّتَكَ ) . از هشام نقل شده كه گفت : واللّه ! هيچ كس در مباحث توحيد مرا مقهور ومغلوب نساخته تا امروز كه در اين مقام ايستاده ام .
مـبـاحـثـه هـا ومـنـاظـرات هـشام بن حكم مشهور است ومناظره اوبا آن مرد شامى در خدمت حضرت صـادق عليه السلام ومحاجّه اوبا عمروبن عبيد معتزلى وبا بريهه ومناظره اوبا متكلمين در مجلس يحيى بن خالد برمكى هر كدام در جاى خود به شرح رفته ومناظره اودر مجلس يحيى بـاعـث آن شـد كـه هـارون الرشـيـد در صـدد قتل اوبر آمد لاجرم هشام از ترس اوبه كوفه فـرار كرد وبر بشير نبّال وارد شد وناخوش سختى شد ومراجعه به اطباء ننمود، بشير گـفت : طبيب براى توبياورم ؟ گفت : نه من خواهم مرد، وبه روايتى اطباء را حاضر كردند هـشـام از ايـشـان پـرسـيد كه مرض مرا دانستيد؟ بعضى گفتند: ندانستيم وبعضى گفتند:، دانـسـتيم ، از آنهايى كه ادعاى دانستن كردند پرسيد كه مرضم چيست ؟ آنچه به نظرشان رسيده بود گفتند، گفت دروغ است ، مرض من فزع قلب است به جهت آنچه به من رسيده از خوف وبه همان علت وفات نمود.
وبـالجـمـله ؛ چـون حـالت احـتـضـار پـيـدا نـمـود بـه بـشـيـر، گـفـت : هـرگـاه من مردم ومرا غـسـل وكـفـن كـردى واز كـار تـجـهـيـز مـن فـارغ شـدى ، مـرا در دل شب بيرون ببر در كناسه بگذار ورقعه اى بنويس كه اين هشام بن الحكم است كه امير در طـلب اوبـود از دنـيا وفات كرده واين به جهت آن بود كه رشيد برادران واصحاب اورا گـرفـتـه بـود كـه نـشـانـى اورا بـدهند، خواست تا ايشان خلاص شوند، بشير به همان دسـتـورالعـمـل رفـتـار كـرد، چون صبح شد اهل كوفه حاضر شدند قاضى وصاحب معونه ومعدلون همگى او را ديدند وگواهى خود را نوشتند وبراى رشيد فرستادند، رشيد گفت : الحـمـدللّه كـه خـدا كـفـايت اورا كرد ومنسوبين اورا كه حبس كرده بود رها كرد.
منبع : کتاب منتهی الامال