شما اینجا هستید: ویژه نامه فاطمیه > خداحافظ مدینه - سیدمهدی علیزاده موسوی
خداحافظ مدینه - سیدمهدی علیزاده موسوی
... افضل العالمین من نساء الاولین و الاخرین فاطمه برترین زنان عالم از ابتدا تا انتهای جهان، فاطمه است.(المناقب المرتضویه، ص113) ـ دختر عزیز و دلبندم! بیا به آغوش من! مدتهاست که چشمهای ملتمسم انتظار مقدمت را می کشند. بشتاب! ـ پدر مهربانم! به خدا قسم من به دیدار تو علاقمندترم!(1) فاطمه(سلام الله علیها) آرام چشمها را گشود و لحظه ای به سقف خیره شد. پدرش بود که او را به سوی خود خوانده بود. اما چه زیبا و فرح بخش! پیامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) را دیده بود، که در قصری که از دُرّ و مَرمَر سفید ساخته شده بود و تمامی فضا را روشن کرده بود، انتظار او را می کشید. چهره اش باز شد.

گویی روحی تازه در کالبدش دمیده بودند. مدتها بود که طعم خوشحالی را نچشیده بود. دریافت که در آستانه تولدی نوین قرار دارد و دفتر زندگانی غمبارش، تا چندی دیگر بسته خواهد شد. سخن پیامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) در آن لحظات آخر که فرموده بود:
ـ فاطمه جان! تو اولین فرد از خاندان من هستی که به من ملحق می شوی؛
چون خاطره ای شیرین در ذهنش نقش بست. دیگر فرصت چندانی نداشت. باید خود را آماده می کرد. دستها را بر زمین گذارد و به زحمت برخاست؛ اما درد امانش را برید. دیگر زهرای هیجده ساله نمی توانست بایستد. تمامی پیکر مقدسش را ضعف فرا گرفته بود. احساس می کرد که آهسته آهسته، رمقهای آخر نیز، از بدنش خارج می شود. دلش می خواست بار دیگر بیارامد اما نمی توانست. باید برای سفری جاودانه آماده می شد. در حالی که دستش را به دیوار تکیه داده بود، از اطاق خارج شد. نور خورشید، چشمانش را آزرد. توان ایستادن نداشت. پاهایش سست شد و بر زمین نشست. پس از لحظاتی دوباره برخاست و خود را افتان و خیزان به محل شستن لباسها رساند. آنها را در تشت ریخت. دلش می خواست، در این ساعتهای آخر نیز، از کودکانش غافل نباشد. با دستهای لرزان و بی رمق خود، به لباسها چنگ می زد. هر بار که دستش گلوی لباسی را می فشرد، تمامی توانش به کمکش می آمد. به یاد روزهایی افتاد، که یک تنه لباسها را می شست، گندم آرد می کرد، نان می پخت و هنوز هم سرحال و با نشاط بود و هنگامی که علی(علیه السلام) به خانه می آمد، با آغوش باز و بی آنکه علی(علیه السلام) چیزی از زحمتهای او بفهمد، از او استقبال می کرد. در حالی که اکنون هر چند بیش از 75 یا 95 روز بیشتر از آن زمان نمی گذشت، هر یک از این کارها، چون کوهی به نظرش می رسید.
پس از آن که لباسها را شست، کودکانش را فراخواند. کودکان که می دیدند مادر، بستر را رها کرده است، پنداشتند، که دیگر سایه های غم از حریم خانه شان رخت بربسته است. شاید فاطمه(سلام الله علیها) گفت:
ـ حَسَنم، بیا مادر! سر و رویت را شستشو دهم!
مادر، آب بر سر و روی حسن(علیه السلام) ریخت. ناگهان چشمهای مادر پر از اشک شد. گویی این اشک است که به جای آب بر سر و صورت حسن(علیه السلام) می نشیند. حسن(علیه السلام) چشمان معصوم و دلربایش را به چشمان پر از اشک مادر دوخت. مادر نیز نگاه خسته اش را در نگاه او امتداد داد. آه از نهاد فاطمه(سلام الله علیها) برخاست. در چشمان زیبای حسنش آینده ها را می دید. او را می دید، که در میان امت جد خود غریب و تنهاست. دریای حلم و بزرگواری و بخشش بود، اما در حلقه دوستانش نیز، در زیر جامه خود، زره می پوشید. و هنگامی که نگاه فاطمه(سلام الله علیها) به تشت افتاد، به یاد روزی افتاد، که حسنش دل تشت را رنگین و کبود می کرد.
ـ حسینم، میوه دلم، بیا نزدیک تر!
گِل سرشوی بر سرش مالید و آب بر سر و صورت او ریخت؛ دستش که خنکای آب را احساس کرد، قلبش تکان خورد. سینه اش جوشید و نزدیک بود، خون بگرید. آب را بر سر و صورت حسین(علیه السلام) می ریخت، اما می دانست، که در آینده ای نه چندان دور، حسین و کودکانش، در صحرای خشک و تفتیده کربلا، در آرزوی قطره ای از آن، لحظات را به التهاب می گذرانند. فاطمه(سلام الله علیها) فریاد العطش کودکان را در میان شرشر آبها می شنید؛ پیکر قطعه قطعه حسینش را در بلورهای کوچک آب، مشاهده می کرد و می دانست چندی دیگر از بهشت باید به کربلا برود و در برابر پیکر غرق به خون حسینش، بنشیند و برخیزد و از ژرفای وجودش فریاد برآورد:
ـ عزیز مادر، حسین!
ـ دختر دلبندم ـ زینب ـ بیا در آغوش مادر.
زینب سه سال بیشتر ندارد، اما از هنگامی که پیامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) پرواز کرده است، او یک دم روی آسایش را ندیده است. اینک فرصتی است که پس از مدتها بیماری مادر، گرمای دستهای مهربان مادر را احساس کند و قلب کوچک و پرعاطفه اش را به دست دل طوفان زده مادر بسپارد. انگشتان مادر در میان گیسوان زینبش فرو می رود و سپس آب بر سر و روی او می ریزد، ولی نمی تواند باور کند که این چهره مهربان و دوست داشتنی، باید فرق غرق به خون پدرش را ببیند و شهادت جانگداز برادرش حسن را شاهد باشد. زینبش را بر فراز تل زینبیه، در غروب دلگیر روز عاشورا می دید، که چشمها را به قتلگاه دوخته است و دستها را بر سر نهاده و با تمام وجودش، ذره ذره پیکرش، همراه با زمین و آسمان فریاد می زند: حسین(علیه السلام).
ام کلثوم را نیز در آغوش کشید. چهره غمزده اش را به آب دیدگان شستشو داد.
می دانست که رگبار مصیبت، ام کلثومش را نیز وا نخواهد گذارد و او نیز در بسیاری از مشکلات دوش به دوش زینب خواهد بود.
فاطمه(سلام الله علیها) دیگر خوشحال نبود. در آستانه دیدار رسول خدا(صلی الله علیه وآله وسلم) بود، اما دلش گرفته بود. چگونه می توانست کودکانش را در این ظلمتکده تنها بگذارد.
فاطمه(سلام الله علیها) غرق در افکار گوناگون بود، که در خانه باز شد و علی(علیه السلام) وارد شد. فاطمه(سلام الله علیها) را دید که پس از مدتها از بستر برخاسته است و به کارهای خانه مشغول است. در حرکات فاطمه(سلام الله علیها) نشانه ای از بهبودی دیده نمی شد. دستهای فاطمه(سلام الله علیها) می لرزید و خود را به زحمت سرپا نگه داشته بود. علی(علیه السلام) که از این رفتار فاطمه(سلام الله علیها) شگفت زده شده بود، فرمود:
ـ فاطمه جان؛ ضعف بر سراسر وجودت سایه افکنده است، به بستر بازگرد!
فاطمه(سلام الله علیها) با صدایی ضعیف و شکسته فرمود:
ـ امروز آخرین روز زندگانی من در این دنیاست. می خواهم قبل از آنکه گرد یتیمی بر چهره عزیزانم بنشیند، گرد و غبار از چهره شان بزدایم.
علی(علیه السلام) با تعجب پرسید:
ـ از کجا این قدر اطمینان داری؟
فاطمه(سلام الله علیها) پاسخ داد:
ـ پدرم را در خواب دیدم که مرا به سوی خود می خواند. شک ندارم که چندی دیگر، آخرین برگ از درخت زندگیم، خواهد ریخت.
ناگهان علی(علیه السلام) شکست و در خود فرو ریخت. رمقی برایش نمانده بود. به دیوار تکیه داد و آهی از ته قلب کشید، که قلب فاطمه(سلام الله علیها) را سوزاند. علی(علیه السلام) به فاطمه(سلام الله علیها) عادت کرده بود. او که دیگر پس از پیامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) در این جهان پهناور یاوری نداشت؛ اگر او می رفت، دل علی(علیه السلام) را نیز با خود می برد. شاید علی(علیه السلام) می اندیشید، سالهای پس از فاطمه(سلام الله علیها) را با خاطرات تلخی که از رفتار مردم با او در ذهنش نقش بسته بود، سپری کند.
فاطمه(سلام الله علیها) به سوی بستر بازگشت و علی(علیه السلام) در کنار بسترش نشست. می توانست،
اوج رنج و غم را در چشمان فاطمه(سلام الله علیها) مشاهده کند. فاطمه(سلام الله علیها) لحظه ای چشمانش را بست و سپس باز کرد و به علی(علیه السلام) فرمود:
ـ ای پسرعمو! چندی دیگر از دنیا می روم و به پدرم می پیوندم؛ اما وصیتهایی دارم که می خواهم تو به آنها عمل کنی!
علی(علیه السلام) که بغض گلویش را به شدت می فشرد، به سختی خود را حفظ کرد و فرمود:
ـ ای دختر رسول خدا! هر چه می خواهی وصیت کن!
سپس فاطمه(سلام الله علیها) فرمود:
ـ ای پسرعمو! آیا در طول زندگی مشترکمان دروغ و یا نافرمانی از من دیده ای؟
علی(علیه السلام)، توان شنیدن چنین سخنانی را نداشت. زهرا در نگاه علی(علیه السلام) از جنس انسان نبود. روحش خدایی بود و تنها قالبی انسانی داشت. فاطمه(سلام الله علیها) غمهای سترگ علی(علیه السلام) را در سینه خود می پروراند. زهرا(سلام الله علیها) سنگ صبور علی(علیه السلام) بود و زهرا، مظهر صداقت، عصمت و پرهیزگاری بود.
علی(علیه السلام) که دیگر صدایش می لرزید؛ فرمود:
ـ پناه بر خدا؛ تو آگاه تر، پرهیزگارتر و گرامی تر از آنی که من تو را به سبب مخالفت، سرزنش کنم.
ـ فاطمه جان! بدان که دوری تو بر من، بسیار دشوار است؛ اما چه می توان کرد که از مرگ گریزی نیست.
ـ سوگند به خدا تو با رفتنت، داغ رسول اللّه را زنده می کنی. پس «انا لِلّه و انّا الیه راجعون» این مصیبتی است، که در آن همدردی نمی توان یافت.
بغض که گلوی علی(علیه السلام) را فشرده بود، توانست خود را از حنجره علی(علیه السلام) رها کند. علی(علیه السلام) مظهر صبر بود، اما چون ابر بهاری می گریید. اینک دو دلداده در واپسین لحظات، در کنار یکدیگر نشسته بودند و بر دردها و رنجها و گمراهی مردم می گریستند. هر چند برترین خلق خدا در زمین و آسمان بودند، ولی کوله باری از غمناک ترین حوادث را بر دوش
می کشیدند. شاید می خواستند تا قیامت بگریند، اما وقت تنگ بود و فاطمه(سلام الله علیها) باید با وصایای تاریخی خود، نقش سرنوشت ساز خود را در تاریخ اسلام، به پایان می رساند.
علی(علیه السلام) در حالی که می کوشید، گریه اش را نگاه دارد، فرمود:
ـ فاطمه جان! خواسته هایت را بگو و بدان که علی لحظه ای در انجام آنها کوتاهی نخواهد کرد!
فاطمه(سلام الله علیها) لختی آرام گرفت و سپس فرمود:
ـ خدا به تو پاداش خیر دهد:
ـ علی جان! پس از من با دخترخواهرم ـ اَمامه ـ ازدواج کن! زیرا او برای فرزندانم همانند من است و از طرفی، مردان حتما باید ازدواج کنند.
ـ علی جان! دوست ندارم کسانی که بر من ستم کردند، در تشییع جنازه من حاضر شوند. مبادا اجازه دهی احدی از آنها و پیروانشان، بر من نماز بخوانند!
ـ مرا در شب، هنگامی که مردم در خوابند، به خاک بسپار!
ـ علی جان! مرا از روی پیراهن غسل ده و از روی پیراهن آب بریز، چرا که بدن من پاک است؛ و با باقیمانده حنوط پدرم، مرا حنوط نما!
ـ محل قبرم را مخفی نگاه دار!
علی(علیه السلام) دیگر نمی توانست در خانه تاب بیاورد. اوج مظلومیت همسرش را در وصایای او مشاهده کرده بود.
به هر کجای خانه که می نگریست، نقشی از مظلومیت فاطمه(سلام الله علیها) را می دید. در و دیوار، هنوز لاله گون بود و محراب فاطمه(سلام الله علیها) که سراسر شب را در آن به عبادت می ایستاد، اینک غریب و تنها بود. از جای برخاست و غرق در سخنان فاطمه(سلام الله علیها) از خانه خارج شد.
فاطمه(سلام الله علیها)، لحظه به لحظه چهره اش برافروخته تر می شد. اسماء را صدا کرد و از او بقیه حنوط پدرش را خواست. پیامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) قبل از وفات مقداری حنوط به علی(علیه السلام) داده بود و فرموده بود:
ـ علی جان! این حنوط را جبرئیل از بهشت برای من آورده است. یک قسمت از آن برای من است و دو قسمت دیگر، برای تو و فاطمه(سلام الله علیها) است.(2)
سپس فاطمه(سلام الله علیها) با آخرین رمقهای خود، از بستر برخاست و از سلمی ـ زن ابو رافع ـ تشتی آب طلب کرد. سپس غسل نمود و لباسهای پاکیزه به تن کرد. چهره اش درخشش خاصی داشت و شیوه راه رفتن و رفتارش غریب به نظر می رسید. دستور داد بسترش را در وسط حجره بگسترانند.(3) در خانه کسی نبود، به جز اسماء و شاید فضه خادمه. حسن(علیه السلام) و حسین(علیه السلام) بیرون خانه بودند و زینب و ام کلثوم برای آنکه فقدان مادر، مرغ روحشان را فراری ندهد، به خانه برخی از زنان بنی هاشم فرستاده شده بودند.
فاطمه(سلام الله علیها) در بستر آرمید. نگاهی به اطراف انداخت. بوی بهشت را احساس کرده بود. چهره اش گل انداخته بود و لحظات را به کندی می گذراند. دردهای بی شماری که در این مدت کوتاه، در سراسر وجودش، خانه کرده بود، یک یک از بدنش خارج می شدند.
ناگهان به گوشه ای خیره شد و لبهایش آرام به حرکت در آمد:
ـ سلام بر جبرئیل! سلام بر رسول خدا! وَه چه زیباست. سرادقهای اهل آسمانها به سوی زمین می آیند. آن جبرئیل است که پیشاپیش می آید و آن هم پدرم رسول خداست که آغوش خود را گشوده می گوید:
ـ دختر عزیزم! پیش ما بیا! آنچه در پیش داری برای تو بهتر است.
سپس لحظاتی را در سکوت گذرانید و بار دیگر گفت:
ـ سلام بر تو ای عزرائیل، ...
و برای آخرین بار لبهایش تکانی خورد:
به سوی تو ای پروردگارم، نه به سوی آتش.(4)
فاطمه(سلام الله علیها) درگذشت.
اسماء هیچ نفهمید؛ فقط فریادی جگرخراش، فضای سینه اش را کاوید و در حجره منفجر شد. چشمهایش جوشید و اشک، چهره اش را دریایی کرد. خود را به فاطمه(سلام الله علیها) رسانید. او را می بوسید و ناله می زد:
ـ ای فاطمه! هنگامی که پدرت را دیدی، سلام اسماء بنت عمیس را به او برسان!
ناگهان چهره حسن(علیه السلام) و حسین(علیه السلام) در آستانه در جلوه گر شد. نگاههایشان بر روی پیکر مادر خیره ماند. باور نمی کردند یا شاید نمی خواستند باور کنند. کدامین مادر را می توان
یافت که در سنین بهاری خود، فصل سردِ زمستانِ عمر را تجربه کند. کودکان مات و مبهوت، اسماء را می نگریستند، که پیکر مادرشان را غرق اشک و بوسه می کرد. نتوانستند تحمل کنند و با آهنگی لبریز از معصومیت و مظلومیت گفتند:
ـ ای اسماء! مادر ما هیچ وقت در این زمان از روز نمی خوابید؟
سخن کودکان همچون جرقه ای بود، که دل اسماء را به آتش کشید. نگاهی به آنها افکند. دو ماه پاره، آرام و بی صدا، چشم به لبهای او دوخته بودند. اسماء با دلهره و اضطراب گفت:
ـ ای فرزندان رسول خدا! مادر شما نخوابیده است، بلکه رخت از جهان بربسته است.
گویی دنیا بر سر این دو کودک خراب شد؛ برای لحظه ای مردند و زنده شدند. در این چند روز پس از رحلت رسول خدا(صلی الله علیه وآله وسلم)، در عالم کمتر غمی بود که این دو دوشادوش پدر و مادر خود، تجربه نکرده باشند؛ اما هر بار سایه پرمهر مادر، آنان را از اشعه های سوزناک درد و رنج رهانیده بود؛ در حالی که اکنون در این کویرستان آتش و در این برهوت ماتم، یکه و تنها مانده بودند.
حسن(علیه السلام) و حسین(علیه السلام) خود را به روی بدن مادر افکندند. حسن(علیه السلام) پاهای مادرش را می بوسید و می گفت:
ـ مادر، پیش از آن که بمیرم با من سخن بگو!
حسین(علیه السلام) نیز چون ابر بهاری اشک می ریخت و می گفت:
ـ مادر! من حسین توام؛ با حسینت کلمه ای حرف بزن!
تو گویی اگر اسماء لحظه ای دیگر تأمل می کرد، حسن و حسین(علیه السلام) نیز روحشان در بهشت، به مادر می پیوست. جای درنگ نبود. باید کودکان را به هر بهانه ای از پیکر مادر جدا می کرد. از این رو آنها را آهسته از فاطمه(سلام الله علیها) جدا کرد و گفت:
ـ عزیزانم! بروید و پدرتان را از شهادت مادرتان آگاه کنید.
دو کودک غمدیده نفهمیدند که چگونه راه خانه تا مسجد را طی کردند. جلوی مسجد که رسیدند، گروهی از صحابه گِرد آنها حلقه زدند. شاید تا کنون، این کودکان را این چنین غمزده و پریشان ندیده بودند. برخی از صحابه از علت گریه آنها پرسیدند و آنها پاسخ دادند:
ـ آخر مادرمان مرده است!
همین که خبر به علی(علیه السلام) رسید، به صورت به خاک افتاد و در حالی که اشک، چشمانش را پر کرده بود، فرمود:
ـ پس از این به چه کسی خود را تسلی دهم، ای دختر رسول خدا؟
به سوی خانه حرکت کرد، اما دیگر پاهایش نیز یاریش نمی کرد. هر چند قدم که برمی داشت، لحظه ای می نشست و بار دیگر حرکت می کرد. با آنکه فاصله میان مسجد و منزل چندان زیاد نبود، اما علی(علیه السلام) چندین بار در میانه راه از بار سنگین غم به زمین نشست.


پی نوشت ها :
1ـ بحار الانوار، ج 43، ص 179.
2ـ فاطمة الزهرا من المهد الی اللحد، ص 589 و 590، به نقل روضة الواعظین.
3ـ بحارالانوار، ج 43، ص 172 به نقل از امالی شیخ طوسی.
4ـ همان مدرک، ج 43، ص 200 به نقل از مصباح الانوار.

منبع: ماهنامه پیام زن ، بهمن 1375، شماره 59

ارسال نظر