یا فاطمه! اِنَ الله یَغْضِبُ لغَضَبِکِ و یِرضی لِرِضاکِ.
ای فاطمه! خدا با خشم تو خشمگین و با شادی تو خشنود می شود.(مستدرک الحاکم، ج 3، ص 153.)
چندی بود که کسی آوای محزون فاطمه(سلام الله علیها) را کمتر می شنید. دیگر از آن ناله های جگر خراش و آسمان سوز فاطمه(سلام الله علیها) خبری نبود.
مردمی که هر روز او را در میان کوچه ها به همراه کودکانش می دیدند، که مظلومانه به سوی بقیع می رود، مدتی بود، که او را ندیده بودند. علی(علیه السلام) نیز دیگر شبها به سوی قبرستان بقیع نمی رفت، تا فاطمه(سلام الله علیها) و فرزندانش را پس از یک دریا گریه، به سوی خانه باز گرداند. مدینه در آرامش کسل کننده ای فرو رفته بود. شاید مردم می پنداشتند که فاطمه(سلام الله علیها) از گریه خسته شده است و چندی دیگر، تمامی آنچه بر او رفته است، در گذر ایام فراموش خواهد شد.
در این میان بر خانه علی(علیه السلام) نیز سکوت وهم انگیزی سایه افکنده بود. صدایی از آن برنمی خاست و کمتر رفت و آمدی مشاهده می شد. اما در داخل خانه، در یکی از اتاقهای کوچک و گلی، بر روی گلیم کهنه، بانویی هجده ساله با عظمت تمامی تاریخ، آرام و بی صدا آرمیده بود. چشمهایش به گودی نشسته بود و آثار گریه های مداوم، در چهره اش موج می زد. با آنکه بیش از هجده بهار از زندگانی پرفراز و نشیبش بیشتر نمی گذشت، دست نابکار روزگار، چینهای درشتی بر چهره اش حک کرده بود. هیولای ضعف مدتی بود، او را وانمی گذاشت. کمرش تیر می کشید و بازویش به زحمت تکان می خورد. گویی در این مدت کوتاه، ذره ذره وجودش در قالب اشک، از چشمان ملکوتیش، بیرون ریخته بود و اینک جز مشتی استخوان و پوست، در کالبد خاکیش، هیچ وجود نداشت.
بر دیواره روحش نیز زخمهای بی شماری لانه کرده بود. از هر گوشه آن پژواک حزینی که از دردی کهنه ریشه می گرفت، برمی خاست و تمامی وجودش را می آشفت. احساسات پاک و ملکوتیش تَرَک برداشته بود و دیگر با فرو ریختن، فاصله چندانی نداشت. پاهایش یاری اش نمی کرد. می کوشید برخیزد و راه بقیع را پیش گیرد. اما همین که برمی خاست، نفسش به شماره می افتاد و دنیا به دور سرش می چرخید. فاطمه(سلام الله علیها) در بستر بیماری آرمیده بود.
علی(علیه السلام) چون پروانه ای به گِرد زهرا می چرخید. لحظه ای از او غافل نمی شد. چشمانش که به سیمای رنجور و غم گرفته فاطمه(سلام الله علیها) می افتاد، آه از نهادش برمی خاست و می رفت تا قلبش را به تلّی از خاکستر تبدیل کند. می خاست، اشک بریزد، اما شاید نمی توانست؛ چرا که سنگینی نگاه حیرت زده و افسرده کودکان را احساس می کرد.
زینب نیز با آنکه سه سال بیشتر نداشت، از آن هنگام، که نقش بیماری را در چهره مادر خواند، همچون پرستاری ماهر، به مادر بیمارش خدمت می کرد. هر چند قطره های اشک را از گودی چشمان مادر می زدود، اما شبنمهای زیبای اشکی که از چشمان کوچک و معصومانه اش روییده بود، چهره خودش را چراغان کرده بود. اما هنگامی که مادر چشم می گشود و در چهره زیبای دخترش خیره می شد، می دید، که کوران حوادث، در آینده ای نه چندان دور او را در بر گرفته است و این ابتدای راهی سخت و دشوار است.
حسن و حسین(علیه السلام) نیز گویا دریافته بودند، که این بیماری، با سایر بیماریها تفاوت دارد. با تمام وجود احساس می کردند، حادثه ای تلخ تا پشت دیوارهای خانه محقّرشان پیش آمده است، اما نمی توانستند به آن فکر کنند. تنها می گریستند و گوش به فرمان پدر داشتند. تا هر چه او می گوید، برای مادرشان انجام دهند.
اسماء همسر جعفر طیّار و مادر محمدبن ابی بکر نیز چون مادری مهربان مراقب فاطمه(سلام الله علیها) بود. یار دیرینی که در هیچ لحظه ای فاطمه(سلام الله علیها) را تنها نگذاشته بود. از آن هنگام که خدیجه در آخرین لحظات زندگانی خود، سفارش دخترش زهرا(سلام الله علیها) را به او کرد و گفت: «برای دخترم مادری کن» همواره در خدمت او بوده است. در هنگام ازدواج فاطمه(سلام الله علیها) چون مادری مهربان همراه با او بود و در هنگام تولد فرزندان نیز از هیچ خدمتی فروگذار نکرد و اینک که فاطمه(سلام الله علیها) فصل پاییز زندگانی خود را می گذراند، اسماء همچون گذشته، یار و همدم اوست و با خدمت به او، رفته رفته در آسمان لایتناهی کمالات اوج می گیرد. فاطمه(سلام الله علیها) نیز با اسماء انس گرفته بود و در مشکلات از او یاری می جست.
همه تلاش می کردند، هر چه زودتر، فاطمه(سلام الله علیها) سلامت خود را بازیابد. کافی بود، که تنها اشاره ای کند، تا همگان برای رفع نیازش بشتابند. همه احساس بدی داشتند. فضای خانه، پس از بیماری فاطمه(سلام الله علیها) دلگیرتر شده بود و این را بیشتر از همه کودکان احساس می کردند.
اما فاطمه(سلام الله علیها) می کوشید، خبر بیماری خود را در چهاردیواری خانه خود، زندانی کند. شاید نمی خواست کسانی که او را در کویر سوزان بی مهری، رها کرده اند، برایش دلسوزی کنند. ولی به هر حال، بیماری دختر رسول خدا(صلی الله علیه وآله وسلم) آن هم در این سنین، مسأله ساده ای نبود و پس از چندی این خبر دردناک، در سراسر مدینه پیچید. اضطراب و دلهره همه را فراگرفت؛ گویا مردم نیز پی برده بودند که فاطمه(سلام الله علیها) آخرین روزهای حیات خود را تجربه می کند. چرا که آنان دیده یا شنیده بودند، که گل میخ در، بر پهلوی او نشسته است. آنان می دانستند که خنجرهای تهمت و افترا و حق کشیهای بی شمار، چگونه روح او را پاره پاره کرده است و آنان به خوبی می دانستند، که داغ پیامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) با دلِ سوخته زهرا(سلام الله علیها) چه می کند.
آنان دریافته بودند، که فاطمه(سلام الله علیها) در آستانه سفر است و تب مرگ بر خانه او خیمه زده است. زنان مدینه که حال و روز دختر رسول خدا را دیدند، به عیادت او رفتند، تا شاید با اکسیر محبت و دلجویی، دل شکسته اش را پیوند بزنند.
هنگامی که به خدمت فاطمه(سلام الله علیها) رسیدند، گفتند:
ـ چگونه صبح کردی، ای دختر رسول خدا؟
چشمها به فاطمه(سلام الله علیها) دوخته شده بود و حالت رنج آلود او، هر انسانی را متأثر می کرد. اینکه می دیدند، تنها پس از یک ماه و اندی فاطمه، چنین حالی دارد، شگفت زده شده بودند. هر یک از آنها در ذهن خود، پاسخ فاطمه را مرور می کرد. شاید می پنداشتند، فاطمه(سلام الله علیها) از بیماری خواهد نالید و یا بیماری اش را برای آنها توضیح خواهد داد.
اما فاطمه(سلام الله علیها) پیش از آنکه به بیماری اش بیاندیشد، به آینده های تاریک و مبهم می اندیشید. به انحراف امتی که پدرش سالها، برای آن زحمت کشیده بود. فاطمه(سلام الله علیها) رنجها را تنها برای دین به جان خریده بود و نمی توانست، در چنین شرایطی، که آینده اسلام تهدید می شود، سخن از خویشتن بگوید. بنابراین در پاسخ سخنانی را فرمود، شاید پرده غفلت از برابر دیدگان مردم، زدوده شود:
«صبح کردم در حالی که ـ به خدا قسم ـ از دنیای شما نفرت دارم و از مردانتان ناراحت و دلگیرم. آنان را همچون لقمه ای در دهان جویدم و دیدم بسیار تلخ و کشنده اند بنابراین آنها را بیرون انداختم. هنگامی که در رفتارشان
دقت کردم بر آنها خشم گرفتم. به راستی چه زشت است کندی شمشیرها و سستی و درماندگی مردانتان پس از جدیّت و تلاش و ... و چه نکوهیده است عقیده های فاسد و انگیزه های منحرف. «چه بد ذخیره ای از پیش برای خود فرستادند. پس خدا بر آنان خشم خواهد گرفت و در عذاب، جاودانه خواهند بود» (سوره مائده، آیه 80) و بی تردید ریسمان این مسؤولیت تا ابد بر گردنهایشان، آویخته خواهد بود. بی تردید سنگینی مسؤولیت و زشتی غصب آن نیز بر تارک آنها ثبت است و ننگ و عار همواره با آنان خواهد بود.»
«وای بر آنها! چگونه خلافت رسول خدا را از جایگاههای اصلی آن دور ساخته اند و از خانه ای که جبرئیل در آن فرود می آمد، به خانه دیگری بردند و از دست افرادی که با مسائل دین و دنیا آشنا بودند، خارج ساختند. بدانید که این زیان بزرگی است.»
فاطمه(سلام الله علیها) به خوبی می داند، که راهبر این جامعه چه کسی است و چه کسی می تواند آن را در میان سنگلاخها و مشکلات هدایت کند و به سرمنزل مقصود برساند. از سوی دیگر او به خوبی می داند که این مردم نیز رهبر حقیقی جامعه را می شناسند. اما برای آنه که بهانه ای باقی نماند به معرفی او می پردازد:
«چه موجب شد که مردانتان از علی(علیه السلام) عیب جویی کنند؟ بی تردید، بهانه گرفتند، چون شمشیر او خویش و بیگانه نمی شناخت و او نسبت به مرگ بی اعتنا بود. چون علی(علیه السلام) دشمنان را از بین می برد و سرنوشت آنان را برای عبرت آیندگان بر جای می گذاشت. او تنها در راه خدا غضب می کرد.»
«به خدا قسم! اگر مردان شما، برای دوری علی از خلافتی که پیامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) به او سپرده بود، متحد نمی شدند، هر آینه او، آن را به سلامت هدایت می کرد و این شتر را سالم به مقصد می رساند و حرکتش حرکتی رنج آور نمی شد و به سرچشمه های زلال هدایت می کرد و تشنگی آنان را برطرف می نمود. علی (علیه السلام) خیر و نیکی را برای آنان می پسندید و در بهره برداری از بیت المال زیاده روی نمی کرد. از ثروت دنیا، جز به اندازه نیاز، خوشه ای نمی چید؛ به اندازه آبی که عطش را فرو نشاند و اندازه غذایی که گرسنگی را رفع کند. در این حال مردم به خوبی می توانستند دنیاپرستان را از خداپرستان بازشناسند. و «اگر قریه ها، ایمان آورده و تقوا پیشه می کردند، برکتهای زمین و آسمان را بر آنان فرو می ریختیم؛ اما دروغ گفتند، پس ما هم آنان را در برابر آنچه انجام داده اند، گرفتار کردیم.» (اعراف، 96) و «کسانی که ستم کردند نتایج گناهانشان دامنگیرشان خواهد شد و آنان هرگز بر ما غلبه نخواهند کرد.» (زمر/52)
فاطمه(سلام الله علیها) دریافته است، که آخرین فرصت است و حقیقتی نباید پوشیده بماند:
«پس اکنون بیایید و بشنوید! هر چه بیشتر زندگی کنی، روزگار شگفتیهای بیشتری به تو نشان خواهد داد. و هیچ چیز از گفته های آنها شگفت انگیزتر نیست.
ای کاش می دانستم که آنان به چه جایگاهی روی آورده اند و کدامین بنیان را تکیه گاه خود قرار داده اند و به کدامین ریسمان چنگ انداخته اند ... چه سرنوشت و همنشین نامناسبی را انتخاب کرده اند و این انتخاب برای ستمگران بسیار بد است. اینان به جای شاه پرها، پرهای ضعیف را برای تمسّک انتخاب کرده اند و به جای پشت، دُم را برگزیده اند. گروهی که پنداشت با این عمل، کار خوبی انجام داده است، خوار و پست شد.»
«بدانید آنان گمراهان اند ولی نمی دانند.»
«آیا کسی که حقیقت را یافته است، سزاوار پیروی است، یا آن که راه را نیافته و ابتدا باید خود راه را بیابد. و وای بر شما چگونه حکم می کنید.» (یونس/35)
اما به راستی فاطمه(سلام الله علیها) چه می بیند، که این گونه می خروشد؟ چرا در بستر بیماری که تب و ضعف امانش را بریده است، چنین سخنان کوبنده ای می گوید؟
«اما به جان خودم سوگند! نطفه فساد بسته شده است و دیری نخواهد گذشت، که در تمامی پیکر اجتماع منتشر می شود. از پستان شتر پس از این خون و زهری که به سرعت هلاک می کند بدوشید و اینجاست که اهل باطل زیان می کنند. و بدانید آیندگان، در خواهند یافت، که عملکرد شما چه بوده است. بدانید که قلبهایتان با فتنه آرام خواهد گرفت.»
سخنان فاطمه(سلام الله علیها) دیگر پند و اندرز نبود. در نگاهها وحشت موج می زد. می دانستند که فاطمه(سلام الله علیها) دختر همان پیامبری است، که از اسرار آسمانها و زمین آگاه بود. چهره فاطمه(سلام الله علیها) نیز مصمم بود. از شیوه سخن گفتنش به سادگی فهمیده می شد، که به سخنانی که می گوید، یقین دارد. سپس در حالی که همه چشمهای زنان به لبهای مقدس او دوخته شده بود، این گونه ادامه داد:
«بشارت باد بر شما، شمشیرهای برهنه و برّان و حمله ستمگری بی پروا و آشفته شدن امور زندگیتان و سلطه ستمگران. کسانی که حقوق شما را پایمال خواهند کرد و با شمشیر، چون گندم شما را درو خواهند کرد. پس چقدر بدبختید و چه عاقبتی خواهید داشت؟ در حالی که حقایق امور بر شما پوشیده است.»
و سپس برای آنکه همه بدانند فاطمه(سلام الله علیها) تمامی توان خود را برای پیشگیری از چنین حوادثی به کار برده است، فرمود:
«آیا می توانم شما را به کاری الزام کنم، که شما از آن دوری می کنید؟!(1)
مفهوم سخنان فاطمه(سلام الله علیها) را آن روز کسی به درستی نفهمید. اما پنجاه سال بعد که خلافت مسلمین از جایگاه اصلی خود بسیار فاصله گرفته بود، آینده نگریهای فاطمه(سلام الله علیها) یک به یک به حقیقت پیوست.
سال 61 هجری بود و یزید سرمست از قدرت، در کاخهای مجلل و باشکوه شام، ارزشهای والای اسلام را به بازی گرفته بود. او دیگر نام پیامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) را نیز نمی توانست بر بلندای مأذنه ها تحمل کند. در این سال، او برای آنکه دشمنان خود را از میان بردارد، سی هزار سوار به فرماندهی مسلم بن عقبه به سوی مدینه روانه کرد. هنگامی که سپاه خود را برای حرکت آماده می کرد، او مسلم را به قصر خود فراخواند و گفت:
ـ هنگامی که به مدینه وارد شدی، تا سه روز می توانی هر چه خواستی انجام دهی و هر چه مال و غنائم یافتی برای تو و سربازانت خواهد بود!
مسلم به همراه سپاهیان تا دندان مسلح خود، به سوی مدینه حرکت کرد. مسلم بن عقبه، در غارت و چپاول شهره بود و سربازان نیز همانند گرگهایی آماده دریدن طعمه هستند. هر چه سپاه شام به مدینه نزدیکتر می شد، ترس و دلهره دلهای مردم مدینه را بیشتر فرا می گرفت. مردم مدینه که می دانستند سپاه سفّاک شام، از هیچ جنایتی دریغ نمی کند، لشگری آماده کردند. لشگر برای دفاع از شهر، به بیرون شهر آمد و در منطقه ای به نام «حرة» سنگر گرفت. پس از چندی سپاه شام نیز به آن منطقه رسید و نبردی سخت میان دو لشگر آغاز شد. صدای شیهه اسبان و ناله های مجروحان و چکاچک شمشیرها، دشت را پر کرده بود، اما دیری نگذشت، که از لشگر مدینه جز بدنهای بیجان و مجروح که دشت را پوشانده بود، چیزی باقی نماند. باقیمانده سپاه مدینه نیز خود را به شهر رساندند و در جوار قبر مطهر پیامبر گرامی اسلام(صلی الله علیه وآله وسلم)، پناه گرفتند.
سپاه مسلم به شهر مدینه وارد و پس از لحظاتی مسجد رسول خدا(صلی الله علیه وآله وسلم) در زیر سم اسبان لشگریان شام، قرار گرفت. سپاه شام حرمت مرقد پیامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) را نیز نگاه نداشتند و در جوار مرقد ملکوتیش آن قدر کشتند، که خون با بلندی قبر رسول خدا(صلی الله علیه وآله وسلم) برابر شد.
پس از آن مسلم بن عقبه دستور داد که در میان سپاهیان فریاد بزنند:
ـ این مدینه است و آنچه در آن است متعلق به شماست.
با این سخن عنان لشگر سی هزار نفری شام، گسسته شد. دیری نگذشت که کوچه های مدینه مملو از پیکرهای مردم شد. لشگر شام، کوچک و بزرگ نمی شناخت و فقط به دنبال جانداری می گشت تا رگ حیات او را قطع کند. یکی از سربازان به خانه ای وارد شد، زنی را دید، که کودکی را در آغوش دارد و به او شیر می دهد. خانه زن غارت شده بود و هیچ چیز باارزشی در آن وجود نداشت. سرباز نگاهی به اطراف انداخت. و هنگامی که هیچ چیز باارزشی در خانه نیافت، خشم سراسر وجودش را فرا گرفت. از چشمهایش آتش می بارید. ناگهان دستش را دراز کرد و پاهای کوچک و ظریف کودک شیرخوار را گرفت و او را در هوا چرخاند و آنچنان سر این کودک شیرخوار را به دیوار کوبید، که مغز کودک، بر سر و روی مادر ماتم زده پاشید.
در این جنایت فجیع، بسیاری از نوامیس، نیز لگدمال هوسهای پلید سپاه شام گردید، تا آنجا که گفته اند در آن سال، بیش از هزار کودک بدون پدر متولد شدند.
غارت و چپاول در ایام آنچنان بود، که زیرانداز کودکان را نیز به یغما می بردند. در یکی از روزها، گروهی از این سپاه خونخوار، به خانه «ابوسعید خدری» که یکی از بزرگان صحابه پیامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) بود، وارد شدند. ابوسعید، سالهای دوران کهولت خود را می گذراند و چشمانش در زیر گذر سالهای بی شمار، سوی خود را از دست داده بودند. سپاهیان که به طمع غارت اموال این پیر فرزانه، به خانه او آمده بودند، هر چه بیشتر جستجو کردند، کمتر یافتند؛ چرا که قبل از آنان گروه دیگری به خانه او آمده بودند و تمامی وسایل خانه را برده بود. ابوسعید بر روی خاکها نشسته بودند. سپاهیان که نتوانستند چیزی بیابند، به سوی ابوسعید آمدند و با بی رحمی، تمامی ریشها و ابروان او را کندند در حالی که او فریاد می زد:
ـ من ابوسعید خدری هستم؛ من یار و صحابی پیامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) هستم!
پس از چند روز که اجساد بیجان، چشمهای گریان و خانه های ویران، منظره مدینه را وحشتناک کرده بود، مسلم اهل مدینه را در مکانی جمع کرد و به آنان گفت:
ـ آیا اعتراف می کنید که همه شما بردگان یزیدبن معاویه هستید؟
و در حالی که خواری و خفت، از سر و روی مردم مدینه می بارید، گفتند:
ـ آری!(2)
فاطمه(سلام الله علیها) از این گونه مصیبتها آگاه بود و از اینکه می دید، مردم آگاهانه خود را در دامن چنین بلاهای بی شماری می افکندند، می گریید. می دانست که اگر علی(علیه السلام) عنان حکومت را به دست گرفته بود، چنین فجایعی هرگز در تاریخ اسلام شکل نمی گرفت. نمونه فوق تنها نمونه ای است، از رنجها، مصیبتها و خفتهایی که بر اثر غصب خلافت و در پی آن انحراف اسلام، در اعصار مختلف اسلام شکل گرفت.
خاموش و بی صدا نشسته بودند. سرها پایین افتاده بود و چشمها گویی، بر روی زمین، به دنبال چیزی می گشت. از وقتی که زنانشان، سخنان فاطمه(سلام الله علیها) را برای آنها گفته بودند، یک لحظه آرام نداشتند. فاطمه(سلام الله علیها) را خوب می شناختند و می دانستند که بیهوده، سخن نمی گوید. بی تردید او در آینه عصمتش، حقایقی را دیده بود، که این گونه با زنان برخورد کرده بود. هر چه کوشیده بودند، دلشان آرام نگرفته بود؛ به خوبی می دانستند که بیراهه را برگزیده اند و به همین سبب ترس و دلهره، بر وجودشان، چنگ انداخته بود.
اما هر چه در درون خود جستجو کرده بودند، اکسیر جرأت و همت حمایت از حق را در درون خود، نیافته بودند و تنها آمده بودند، که در واپسین لحظات، فاطمه(سلام الله علیها) شرم و اشتباه را در گفتارشان بخواند:
ـ ای سرور زنان جهان! اگر ابوالحسن(علیه السلام) قبل از ابوبکر، آمادگی خود را اعلام کرده بود، هرگز کسی غیر از او را برنمی گزیدیم!
فاطمه(سلام الله علیها) دیگر تحمل نداشت. باز هم همان سخنان کهنه و پوسیده قدیمی، تکرار می شد. گویی در ضمیر این مردم، عقل، کیمیایی نایافتنی بود. شاید خاطره شبهای، تب کرده و خاموش و سرگردانی در میان کوچه پس کوچه های مدینه و سخنان بی احساس مهاجر و انصار، در ذهنش زده شد. می دید که دیگر پند واندرز، در میان مردم، جایگاهی ندارد و تنها تجربه است، که می تواند، حقایق را برایشان، عیان سازد. در حالی که با بی حوصلگی روی از آنها می گرداند، فرمود:
ـ از نزد من دور شوید! پس از آنکه با اشتیاق آلوده گناه شدید، به دروغ پوزش مطلبید، زیرا عذری برایتان باقی نمانده است!
سخنان آتشین فاطمه(سلام الله علیها)، در جمع زنان و سپس برخورد قاطع او، با گروهی از مردان مهاجر و انصار، لرزه بر اندام حاکمان زمان انداخت. به سادگی می شد، درماندگی را در چهره بسیاری از مردم خواند. بسیاری از آنان، در سر دوراهی وحشتناک تردید، گرفتار آمده بودند و حاکمان غاصب، به خوبی می دانستند، تا هنگامی که چنین حالتی بر فضای مدینه سایه انداخته باشد، بنیانهای حکومت، در آینده ای نه چندان دور، در میان سیلابهای مخالفت، متلاشی خواهد شد و از سوی دیگر، آیندگان، در محکمه تاریخ، رنجها و درددلهای دختر رسول خدا(صلی الله علیه وآله وسلم) را نادیده نخواهند گرفت و حق و حقیقت، چون خورشیدی افقهای تاریخ را روشن خواهد کرد.
چاره ای نبود؛ باید چاره ای می اندیشیدند، تا حقیقت را در پشت ابرهای تیره و تاریک نیرنگ، پنهان کنند. از این رو عمر به ابوبکر گفت:
ـ بیا به خانه فاطمه(سلام الله علیها) برویم، شاید بتوانیم او را از خود راضی کنیم.
برق شادی در چشمان ابوبکر درخشید. اگر فاطمه(سلام الله علیها) در این لحظات آخر، عذر آنها را می پذیرفت، پیروزی را در آغوش می کشیدند و در گذر زمان، تمامی ظلمها و ستمها، به فراموشی سپرده می شد.
با یکدیگر به سوی خانه فاطمه(سلام الله علیها) حرکت کردند، اما هنگامی که اجازه ورود خواستند، فاطمه(سلام الله علیها) آنها را نپذیرفت. احساس تلخی در وجودشان زنده شد. کسی که خود را جانشین رسول خدا(صلی الله علیه وآله وسلم) می نامید، اینک با درهای بسته خانه دختر رسول خدا(صلی الله علیه وآله وسلم) روبه رو شده بود. چندی بعد پیکی را به خانه فاطمه(سلام الله علیها) فرستادند، شاید بتواند، برای آن دو اجازه ورود بگیرد، اما این بار نیز دچار شکست شدند. چندین بار دیگر، نیز تقاضای دیدار کردند، اما هر بار محکمتر از قبل، دست رد، سینه آنان را می فشرد.
مردم نیز، یک یک این حوادث را مرور می کردند و شاهد بودند که چگونه دختر رسول خدا(صلی الله علیه وآله وسلم)، که دشت سبز عاطفه است، حتی از دیدار آنها نیز خودداری می کند. دیگر هیچ راهی برایشان نمانده بود و از طرفی اگر فاطمه(سلام الله علیها) را نمی دیدند، دیگر هیچ جایگاهی در میان مردم نداشتند. اما هنوز راهی برایشان باقی مانده بود و آن اینکه دست نیاز به سوی عالِم بی نیاز دراز کنند. آنان علی(علیه السلام) را به خوبی می شناختند و می دانستند که او تنها کلید این قفل پیچیده است. بارها او را آزموده بودند و از دریای کرمش، بارها نوشیده بودند. از این رو پیش او آمدند و با درماندگی گفتند:
ـ ما بارها، برای عیادت فاطمه(سلام الله علیها) آمده ایم، اما او ما را به حضور نمی پذیرد، تا او را از خود راضی کنیم، آیا ممکن است شما برای ما اجازه ورود بگیرید؟
علی(علیه السلام) لحظه ای اندیشید، شاید به خوبی می دانست که آنان تا به مقصود خود نرسند، دست برنمی دارند. بنابراین فرمود:
ـ من سعی خود را خواهم کرد.
علی(علیه السلام) می دانست که در دل فاطمه(سلام الله علیها) چه می گذرد و در ژرفای وجودش چه احساسی، نسبت به آنان دارد. دلش نمی آمد، در این لحظات تب آلود، فاطمه اش را برنجاند. اما از سوی دیگر می دانست، که هوای خلافت و ریاست، آنان را رها نخواهد کرد و تا نزد فاطمه(سلام الله علیها) نروند، دست از او برنمی دارند. علی(علیه السلام) به نزد فاطمه(سلام الله علیها) آمد و با مهربانی فرمود:
ـ ای دختر رسول خدا(صلی الله علیه وآله وسلم)! می دانم که تو از این دو ستمهای بی شماری دیده ای! اما آنها، بارها برای عیادت تو آمده اند و تو آنها را نپذیرفته ای، آنها از من خواسته اند برایشان اجازه بگیرم.
فاطمه(سلام الله علیها) که بار دیگر خاطراتی تلخ در ذهنش نقش بسته بود، برای آنکه همگان دریابند، که او از دیدن آنان بیزار است فرمود:
ـ به خدا سوگند! به آنان اجازه ورود نخواهم داد و با آنان کلمه ای سخن نخواهم گفت، تا پدرم را ملاقات کنم و از این دو نفر شکایت کنم.
علی(علیه السلام) فرمود:
ـ فاطمه جان! اما من نزد این دو ضمانت کرده ام، که از تو اجازه بگیرم.
ـ اگر تو تضمین کرده ای، من حرفی ندارم. خانه خانه تو است و من نیز در هیچ امری با تو مخالفت نمی کنم. هر که را که دوست داری اجازه بده، به خانه وارد شود.
لحظاتی بعد، ابوبکر و عمر وارد حجره کوچک و محقر فاطمه(سلام الله علیها) شدند. فاطمه(سلام الله علیها) به زحمت به بالشی تکیه زده بود و آثار بیماری و ضعف در سراسر وجودش موج می زد. رنگ مظلومیت بر در و دیوار خانه نشسته بود. آهسته پیش آمدند و سلام کردند. اما هیچ پاسخی نشنیدند و فاطمه(سلام الله علیها) روی خود را از آنان برگرداند. بار دیگر کوشیدند در مقابل حضرت قرار گیرند، اما هر بار فاطمه(سلام الله علیها) روی خود را از آنها برمی گرداند. چهره آن دو برافروخته شده بود. به یکدیگر نگاهی افکندند، نقشه هایشان، نقش بر آب شده بود. فاطمه(سلام الله علیها) حتی حاضر نبود، روی خود را به سوی آنها برگرداند.
ابوبکر که دید، فاطمه(سلام الله علیها) به هیچ وجه، روی خوش به آنها نشان نمی دهد، با لحنی آکنده از درماندگی گفت:
ـ ای دختر رسول خدا! ما آمده ایم رضایت تو را به دست آوریم و ناراحتی شما را نسبت به خود بزداییم. از تو می خواهم از ما درگذری و گناهان ما را نادیده بگیری!
فاطمه(سلام الله علیها) که با شنیدن آهنگ صدای ابوبکر، انبوه خاطرات تلخ گذشته بر ذهنش هجوم آورده بود، فرمود:
ـ من با شما به طور مستقیم سخن نخواهم گفت تا آنکه پدرم را ملاقات کنم و از شما دو نفر به او شکایت نمایم.
سپس روی خود را به سوی علی(علیه السلام) برگرداند و فرمود:
ـ من از آنان پرسشی دارم. اگر پاسخ صحیح دادند، نظرم را بیان خواهم کرد و تصمیم خواهم گرفت.
برق شادی در چشمانشان جهید. خود را در آستانه موفقیت می دیدند. هر چند تلاش بسیاری کرده بودند، اما پایانی دلپذیر را در ذهن خود، ترسیم کرده بودند. در حالی که می پنداشتند با سخنان خود، دل زهرا(سلام الله علیها) را نرم کرده اند؛ گفتند:
ـ به خدا سوگند پاسخ خواهیم داد و تنها حقیقت را خواهیم گفت!
ـ شما را به خدا سوگند! آیا از رسول خدا این سخن را نشنیده اید که فرمود: فاطمه پاره تن من است. هر که او را بیازارد، مرا آزرده است و هر که مرا بیازارد، خدای را آزرده است.
پاسخ دادند:
ـ والله شنیده ایم.
سپس فاطمه زهرا(سلام الله علیها) با آهنگی غضب آلود فرمود:
ـ پروردگارا! تو را شاهد می گیرم و ای کسانی که حاضرید، شاهد باشید، اینها، هم در زمان حیات و هم در هنگام مرگم، مرا آزرده اند. سوگند به خدا، حتی کلمه ای با آنان سخن نخواهم گفت، تا آنکه پروردگارم را ملاقات کنم و از آن دو در نزدش شکایت نمایم!
سخنان فاطمه(سلام الله علیها) آنچنان صریح و روشن بود، که تمامی پرده های ابهام را درید. هیچگاه تصورش را نیز نمی کردند، که این گونه فاطمه(سلام الله علیها) در بستر بیماری برخورد کند. از سوی دیگر، سخن فاطمه، حکایت از قصه هزاران رنج و اندوه داشت، که تمامی حاضرین را متأثر کرد.
خلیفه دیگر تاب نیاورد، و با بی تابی گفت:
ـ ای کاش مادرم مرا نزاییده بود.
عمر که آتش خشم در وجودش شعله می کشید به تندی به ابوبکر اعتراض کرد و گفت:
ـ تعجب است از مردمی که تو را خلیفه خود کرده اند؛ در حالی که تو پیرمردی ناآگاه هستی و به خاطر خشم زنی، بی تابی می کنی و از رضایت او خوشحال می شوی؟ تو را به غضب فاطمه چه کار؟
سپس برخاستند و با حالتی گرفته بیرون رفتند.(3)
پی نوشت ها :
1ـ برخی منابع خطبه حضرت عبارتند از: معانی الاخبار شیخ صدوق، احتجاج طبرسی، امالی شیخ طوسی، دلائل الامامة طبری، بلاغات النساء ابوالفضل بن ابی طاهر، کشف الغمه اربلی، اعلام النساء عمر رضا کحاله.
2ـ مروج الذهب، مسعودی، ج3، ص69 الی 72. و فاطمه زهرا، از ولادت تا شهادت، سید محمد کاظم قزوینی.
3ـ بحارالانوار، ج43، چاپ بیروت، ص203.
منبع : مجله پیام زن ، دی 1375، شماره 58