محمد بن ابوبكر مى گويد: هنگام مرگ ابوبكر، عمر بر بالين او بود. عمر با برادرم از اتاق خارج شدند تا براى نماز وضو بگيرند. پس از رفتن آنان سخنانى از پدرم شنيدم كه اينان نشنيده بودند. وقتى اتاق خلوت شد به او گفتم : اى پدر بگو: ((لا اله الا الله )). گفت : ابدا آن را نخواهم گفت ، بلكه قدرت ندارم آن را بگويم تا داخل تابوت شوم !
وقتى اسم تابوت به ميان آمد، گمان كردم هذيان مى گويد، گفتم ، كدام تابوت را مى گويى ؟
گفت : تابوتى از آتش با قفل آتشين قفل شده است . دوازده نفر در آن جا هستند كه من و اين رفيقم از جمله آنها هستيم .
گفتم : عمر را مى گويى ؟
گفت : آرى ، و ده نفر ديگر در چاهى از جهنم هستيم . بر در آن چاه سنگ بزرگى است كه وقتى خدا اراده كند جهنم شعله ور شد، آن سنگ را بر مى دارد!
محمد بن ابوبكر مى گويد: به پدرم گفتم هذيان مى گويى ؟
گفت : نه به خدا، هذيان نمى گويم . خداوند ابن صهاك (عمر) را لعنت كند! او مرا از ذكر خدا باز داشت ، بعد از آن كه به من رسيده بود. بد رفيقى بود عمر، خداوند او را لعنت كند، صورت مرا به زمين بچسبان .
من صورت پدرم را به زمين چسبانيدم ، و او به طور دايم ((واى و ويل )) مى گفت تا چشمانش را بست .
عمر داخل منزل شد و گفت : آيا بعد از رفتن من ابوبكر چيزى گفت ؟
كلماتى كه پدرم گفته بود به وى گفتم .
عمر گفت : خداوند خليفه پيامبر(ابوبكر) را رحمت كند. اين موضوع را پنهان كن ، چون اينها هذيان است ! شما خانواده اى هستيد كه به هذيان گفتن در حال مرض معروفيد.
عايشه به عمر گفت : تو راست مى گويى !!
همه حاضرين گفتند: هيچ يك از شما اين سخن را به گوش كسى نرساند تا پسر ابوطالب و خاندانش ما را سرزنش كنند(1)
پی نوشت :
1- اسرار آل محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) ص 424 و 425.
منبع: ۳۶۰ داستان از فضايل مصائب و كرامات فاطمه زهرا (سلام الله علیها)،عباس عزيزى