مرحوم اربلى در كتاب ((كشف الغمه )) روايت كرده كه گويد:
فاطمه (سلام الله عليها) پس از پدر خود چهل روز زنده بود، چون هنگام مرگش فرا رسيد به اسماء فرمود: جبرئيل براى پيغمبر كافورى از بهشت آورد، و رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) آن را سه قسمت كرد: يك قسمت را براى خود و قسمتى را نيز براى على و يك ثلث آن را نيز براى من گذارد كه وزن آن به اندازه چهل درهم بود. اكنون آن را - كه در فلان جا است - نزد من حاضر كن ، و آن گاه جامه اش را بر سر كشيد و فرمود: ساعتى صبر كن ، آن گاه مرا صدا بزن و اگر ديدى پاسخ تو را ندادم ، بدان كه من از دنيا رفته و به پدر خود ملحق گشته ام .
اسماء ساعتى صبر كرد، آن گاه پيش من آمده و صدا زد:
يا بنت محمد المصطفى ! يا بنت اكرم من حملته النساء! يا بنت خير من وطى الحصا! يا بنت من كان من ربه قاب قوسين او ادنى ! اى دختر مصطفى ! و اى دختر آن كسى كه زنان گرامى تر از او حمل نكردند! و اى دختر آن كس كه بهتر از او كسى قدم روى خاك نگذارد! و اى دخت آن كسى كه مقام قرب او نسبت به پروردگارش قاب قوسين او ادنى بود!.
و چون ديد پاسخى نمى شنود، دست دراز كرد و پارچه را از روى صورت فاطمه برداشت و مشاهده نمود كه از دنيا رفته است !
اسماء خود را روى زهرا(سلام الله عليها) انداخته او را مى بوسيد و مى گفت : فاطمه جان ! وقتى نزد پدرت رفتى ، سلام اسماء دختر عميس را به او برسان(1)
پی نوشت:
1- زندگانى حضرت فاطمه (سلام الله عليها) و دختران آن حضرت ، ص 230 و 231.
منبع: ۳۶۰ داستان از فضايل مصائب و كرامات فاطمه زهرا (سلام الله علیها)،عباس عزيزى