یکی از شبهات اهل سنت که بیشتر جهت تنقیص مقام و جایگاه امیر المومنین در برابر خلفا و از آن طرف با هدف اثبات افضلیت خلفا بر آن حضرت مطرح می کنند
یکی از شبهات اهل سنت که بیشتر جهت تنقیص مقام و جایگاه امیرالمومنین در برابر خلفا و از آن طرف با هدف اثبات افضلیت خلفا بر آن حضرت مطرح می کنند ، بحث در مورد ایمان آوردن امیر المومنین علیه السلام است ایشان می گویند :
اگر در تاریخ بنگرید،می بینید که حضرت علی اولین کسی بود که به قول شیعیان اسلام آورد،ولی چون ایشان در آن حال کودک بودند لذا ایمان آوردنشان تقلیدی بوده است به خلاف خلفای اهل سنت که در حال ایمان آوردن به رسول خدا، پیر و صاحب عقل بوده و ایمانشان را به طور تحقیقی کسب کرده اند، و ایمان تحقیقی خیلی ارزشش بیشترازایمان تقلیدی است .
در پاسخ به این شبهه چند نکته قابل توجه است.
نکته اول:
به طور قطع معلوم نیست که علی علیه السلام در چه سنی ایمان آورده اند.
از ابن مسعود نقل شده كه آن حضرت در سن پانزده سالگی یا شانزده سالگی به رسول خدا ایمان آورده است ( اگرجه به اتفاق تمامی علمای مذاهب اسلامی،امیر المومنین قبل از ایمان آوردن به رسول خدا نیز، یکتاپرست و موحد بوده وهرگز ننگ پرستش بتی به دامن ایشان ننشسته است، شاهد این سخن هم این است که حتی اهل سنت نیز پس از ذکر نام آن حضرت از جمله کرّم الله وجهه ، استفاده می نمایند بر خلاف سایرین که برای آنها از جمله رضی الله عنه استفاده می نمایند)
البته در مورد سن آن حضرت هنگام ایمان آوردن به رسول خدا ، اقوال متعددی نقل شده که در این میان برخی در پانزده سالگی ، برخی چهارده سالگی و برخی دیگر نیز در سیزده سالگی نقل کرده اند (۱)
و هر گروه درباره چگونگى اسلام و سن او در موقع مسلمانى طریقه اى را پسندیده اند(۲)
نکته دوم:
حال اگر فرض کنیم که امام علی علیه السلام در سن کودکی ایمان آورده باشند ، می گوییم ، آنچه قطعی است این است که سن بلوغ در احكام شرعیه معتبر است نه در امور عقلیه و معلوم است ایمان به خدا و تصدیق رسالت از امور عقلی است نه از تكالیف شرعی.
نکته سوم:
این مطلب که در بزرگسالی عقل انسان رشد کرده و افزایش می یابد،کلیت ندارد و چه بسیار کودکانی بوده اند که به لحاظ عقلی بسیار برتر و بالاتر از افراد بزرگسال بوده اند .
قرآن می فرماید:
وَ آتَیْناهُ الْحُكْمَ صَبِیًّا (مریم آیه ۱۹)
ما به یحیى در كودكى فرمان نبوت و عقل و درایت دادیم.
حکم در این جا به معنای فهم و عقل آمده است یعنی خداوند در کودکی به حضرت یحیی علیه السلام فهم و عقل عطا کرده است(۳)
نکته چهارم:
اگر ایمان امام علی علیه السلام در کودکی دارای ارزش نبود چرا پیامبر اکرم در مجلسی به این ایمان افتخار می کند.
در مجلسی که ابوبکر، عمر و ابوعبیده جراح در آن حاضر بودند,پیامبر اکرم دست بر شانه علی (علیه السلام) زد و فرمود:
«ای علی تو اولین مؤمنی هستی که ایمان آوردی و اولین مسلمی هستی که مسلمان شدی و تو برای من، به منزله هارون نسبت به موسی هستی»؟(۴)
همچنین آن حضرت در روایت دیگری در این زمینه فرموده اند :
«برترین مرد عالمیان در زمان من علی (علیه السلام) می باشد».(۵)
و در روایت دیگری فرموده اند :
«سبقت گیرندگان همه امت ها در ایمان و توحید سه نفر بودند که شرک به خدا نیاوردند.
این سه تن علی ابن ابی طالب (علیه السلام)، حبیب نجار( صاحب یاسین )و حزقیل ( مؤمن آل فرعون ) بودند که علی ابن ابی طالب (علیه السلام) افضل آن ها بود».(۶)
نکته پنجم:
مأمون عباسى در ضمن گفت و گو با چهل تن از علماى اهل سنت، درباره اولویت امیرالمؤمنین (علیه السلام) در امر خلافت، از اسحاق بن حماد بن زید پرسید:
آن روز كه پیامبر (صلى الله علیه وآله) مبعوث شد، چه عملى از تمام اعمال، برتر بود؟
اسحاق پاسخ داد:
اخلاص در شهادت به توحید و رسالت پیامبر (صلى الله علیه وآله).
مأمون گفت :
آیا كسى را سراغ دارى كه بر على (علیه السلام) در اسلام، پیشى گرفته باشد؟
و اسحاق پاسخ داد :
على (علیه السلام) در حالى اسلام آورد كه كم سن و سال بود و احكام الهى، بر او جارى نمى شد.
مأمون در جواب او گفت :
آیا اسلام على (علیه السلام)، به دعوت پیامبر (صلى الله علیه وآله) بود و آیا پیامبر اسلام (صلى الله علیه وآله)، ایمان على (علیه السلام) را نپذیرفت ؟
چگونه ممكن است پیامبر (صلى الله علیه وآله) كسى را به اسلام دعوت كند كه اسلامش پذیرفته نیست؟
و اسحاق در مقابل این پرسش قاطع، هیچ پاسخى نداشت.(۷)
نکته ششم:
کسانی که می گویند ایمان خلفا داراری ارزش می باشد لازم است تنها به دو روایت معتبر در زمینه اسلام آوردن خلیفه دوم توجه کنند.
ذهبی در تاریخ الإسلام و بسیاری از علمای اهل سنت نوشته اند :
عن عبد العزیز بن عبد الله بن عامر بن ربیعة عن أمه لیلى قالت :
كان عمر من أشد الناس علینا فی إسلامنا فلما تهیأنا للخروج إلى الحبشة جاءنی عمر وأنا على بعیر نرید أن نتوجه فقال :
إلى أین یا أم عبد الله ؟
فقلت : قد آذیتمونا فی دیننا فنذهب فی أرض الله حیث لا نؤذى فی عبادة الله فقال :
صحبكم الله ثم ذهب فجاء زوجی عامر بن ربیعة فأخبرته بما رأیت من رقة عمر بن الخطاب فقال :
ترجین أن یسلم ؟
قلت : نعم قال : فوالله لا یسلم حتى یسلم حمار الخطاب .
یعنی من شدته على المسلمین .
عبد الله بن عامر بن ربیعه از مادرش لیلى نقل مى کند که گفت :
عمر از سختگیرترین مردمان در مورد اسلام آوردن ما بود (مانع ما مى شد)؛ وقتى که خواستیم به حبشه برویم عمر به نزد من آمد در حالیکه من بر شترى سوار بودم و مى خواستم به راه بیفتم ؛
پس گفت :
اى أم عبد الله به کجا مى روى ؟ پاسخ دادم :
شما ما را به خاطر دینمان آزار دادید ؛ پس در زمین خدا به جایى مى رویم که به خاطر بندگى خدا آزار داده نشویم !
پس گفت :
خدا همراه شما باشد ؛ پس شوهرم عامر بن ربیعة به نزد من آمد و او را از آنچه که دیده بودم یعنى آرام شدن عمر ، با خبر کردم ؛ پس او به من گفت :
آیا امید دارى که اسلام بیاورد ؟
پاسخ دادم :
آرى ؛ گفت : قسم به خدا او اسلام نمى آورد تا اینکه الاغ خطاب هم اسلام آورد ( یعنى حتى اگر الاغ هم اسلام بیاورد او اسلام نمى آورد)از بس که بر مسلمانان سخت گیر بود.(۸)
بسیاری از علمای معروف اهل سنت درباره اسلام آوردن عمر این گونه نقل می کنند که:
از انس بن مالک روایت شده است که عمر در حالیکه شمشیر به همراه داشت از خانه بیرون شد ؛ پس شخصى از بنى زهره او را دید و گفت :
اى عمر ، قصد کجا داری؟
پاسخ داد :
مى خواهم محمد را بکشم !!
گفت :
اگر محمد را بکشى ، چگونه از بنى هاشم و بنى زهره در امان خواهى بود ؟
عمر پاسخ داد :
به گمانم که تو نیز دست از دین خود برداشته اى ( و مسلمان شده اى )
آن شخص گفت :
آیا مى خواهى تو را بر چیزى شگفت ، راهنمایى کنم ؟
داماد تو و خواهرت نیز از دین خویش ( بت پرستی ) بیرون شده اند !!!
پس عمر به راه افتاده و به نزد ایشان رفت ؛ خباب نیز در آنجا بود و وقتى که آمدن عمر را احساس کرد در خانه پنهان شد ؛
عمر گفت :
این سر و صداها چیست ؟ - ایشان سوره طاها را تلاوت مى کردند – پاسخ دادند :
چیزى جز سخنانى که به هم مى گفتیم نبود ؛ عمر گفت :
و شاید شما از دین خود بیرون شده اید ؟
داماد عمر به او پاسخ داد :
اى عمر ؛ اگر حق در غیر دین تو باشد چه خواهى کرد ؟
عمر بر او جهیده و او را لگدکوب نمود ، پس خواهرش هم آمد تا از شوهرش دفاع کند اما عمر چنان با دست بر صورت او کوبید که صورت او خونین شد ؛ پس خواهرش در حال عصبانیت گفت :
اگر حق در غیر دین تو باشد پس من شهادت می دهم که خدایى جز خداى یگانه نیست و محمد بنده و فرستاده اوست .
پس عمر گفت :
کتابی را که در نزد شماست به من بدهید – عمر خواندن مى دانست – پس خواهرش به او گفت :
تو کثیف هستى و غیر از پاکیزگان نباید این کتاب را لمس کنند ؛ برخیز و غسل بنما یا وضو بگیر ؛ پس او وضو گرفت و کتاب را گرفته و خواند :
طه ؛ تا به این جا رسید که
« اننى انا الله لا اله الا انا فاعبدنى و أقم الصلاة لذکرى »
عمر گفت : من را به نزد محمد ببرید.
پس عمر به راه افتاده و به در خانه رسول خدا رفت ؛ و حمزه و طلحه و عده اى نیز درب خانه حضرت بودند ، رسول خدا نیز در خانه بودند در حالیکه به ایشان وحى صورت مى گرفت ؛ پس از خانه بیرون آمدند و به کنار عمر رسیدند ، پس او دست به کمر بند و محل بستن شمشیر برد ؛ پس حضرت فرمودند :
اى عمر نمى خواهى بس کنى ؟
تا اینکه خداوند همان ذلتى را که بر ولید بن مغیره وارد کرد ، بر تو نیز فرود آورد ؟
پس عمر گفت :
شهادت مى دهم که خدایى جز خداى یگانه نیست و اینکه تو بنده و فرستاده خدایى .
پی نوشت ها:
[۱ ] منهاج البراعة فی شرع نهج البلاغة، میرزا حبیب اللَّه خوئی، ص۲۸۴
[۲ ] مروج الذهب و معادن الجوهر،ج ۱ ص ۶۳۲- أبو الحسن على بن الحسین مسعودی (م ۳۴۶)، ترجمه ابو القاسم پاینده،
[۳ ] الدر المنثور فى تفسیر المأثور،سیوطی, ج۴، ص: ۲۶۰
[۴ ]تاریخ طبری،ابن اثیر ج ۴، ص۴۳۳؛ ذخائر العقبی فی مناقب ذوی القربی،طبری, ص۵۸؛
[۵ ] ینابیع المودة لذوی القربی، سلیمان بن ابراهیم قندوزی, ج ۲، ص۲۹۸
[ ۶] تفسیر قرطبی، ابوعبداللّه محمدبن احمد انصاری قرطبی, ج ۱۵، ص۲۰
[۷ ] الغدیر،علامه امینی, ج ۳، ص ۲۳۶
[۸ ] تاریخ الإسلام ، ذهبی ، ج۱ ، ص۱۸۱ و البدایة والنهایة ، ابن كثیر ، ج ۳ ، ص ۱۰۰ و المستدرك ، الحاكم النیسابوری ، ج ۴ ، ص ۵۸ – ۵۹ و السیرة النبویة ، ابن كثیر ، ج ۲ ، ص ۳۲ – ۳۳ و ...
[۹ ] تاریخ الإسلام ، الذهبی ، ج ۱ ، ص ۱۷۴ – ۱۷۵ و تاریخ المدینة ، ابن شبة النمیری ، ج ۲ ، ص ۶۵۷ – ۶۵۹ و تاریخ مدینة دمشق ، ابن عساكر ، ج ۴۴ ، ص ۳۴ – ۳۵ و الطبقات الكبرى ، محمد بن سعد ، ج ۳ ، ص ۲۶۷ – ۲۶۹ و ... .عن أنس بن مالك قال : خرج عمر رضی الله عنه متقلدا السیف فلقیه رجل من بنی زهرة فقال له : أین تعمد یا عمر ؟ قال : أرید أن أقتل محمدا ! قال : و كیف تأمن فی بنی هاشم و بنی زهرة و قد قتلت محمدا ؟ فقال : ما أراك إلا قد صبأت .
قال : أفلا أدلك على العجب إن ختنك و أختك قد صبآ و تركا دینك .فمشى عمر فأتاهما و عندهما خباب فلما سمع بحس عمر توارى فی البیت فدخل فقال : ما هذه الهینمة ؟
و كانوا یقرءون طه قالا : ما عدا حدیثا تحدثناه بیننا قال : فلعلكما قد صبأتما ؟ فقال له ختنه : یا عمر إن كان الحق فی غیر دینك ؟ فوثب علیه فوطئه وطئا شدیدا فجاءت أخته لتدفعه عن زوجها فنفحها نفحة بیده فدمی وجهها فقالت وهی غضبى : و إن كان الحق فی غیر دینك إنی أشهد أن لا إله إلا الله و أن محمدا عبده و رسوله .
فقال عمر : أعطونی الكتاب الذی هو عندكم فأقراه وكان عمر یقرأ الكتاب فقالت أخته : إنك رجس و إنه لا یمسه إلا المطهرون فقم فاغتسل أو توضأ فقام فتوضأ ثم أخذ الكتاب فقرأ
( طه ) حتى انتهى إلى : * ( إننی أنا الله لا إله إلا أنا فاعبدنی وأقم الصلاة لذكری ) * فقال عمر : دلونی على محمد فلما سمع خباب قول عمر خرج فقال : أبشر یا عمر فإنی أرجو أن تكون دعوة رسول الله صلى الله علیه وسلم لك لیلة الخمیس : اللهم أعز الإسلام بعمر بن الخطاب أو بعمرو بن هشام .
و كان رسول الله صلى الله علیه وسلم فی أصل الدار التی فی أصل الصفا .
فانطلق عمر حتى أتى الدار وعلى بابها حمزة و طلحة و ناس فقال حمزة : هذا عمر إن یرد الله به خیرا یسلم وإن یرد غیر ذلك یكن قتله علینا هینا قال : و النبی صلى الله علیه و سلم داخل یوحى إلیه فخرج حتى أتى عمر فأخذ بمجامع ثوبه وحمائل السیف فقال : ما أنت بمنته یا عمر حتى ینزل الله بك من الخزی و النكال ما أنزل بالولید بن المغیرة ؟
فهذا عمر اللهم أعز الإسلام بعمر فقال عمر : أشهد أن لا إله إلا الله و أنك عبد الله و رسوله .